*/ document.write('

  Sunday, May 06, 2007

من انسانم، هیچ چیز انسانی برای من بیگانه نیست...

از کتابی به نام "تسلی بخشی های فلسفه " . کتاب رو دو سال پیش از نمایشگاه خریدم. فکر کنم این انسان نیک در موردش چیزهایی نوشته بود که به خریدن ش راغب شدم. همون موقع ها یک فصل ش رو خوندم و رها ش کردم. به دلایلی - که خارج از حوصله ی خوانندگان ه ؛)- اصلا بهم نچسبید.
این روزها، که بعد از یه وقفه طولانی دوباره کتاب خوندن بهم مزه میده، برش داشتم تا نگاهکی بهش بندازم. به طرز عجیبی به نظرم کتاب خوبی اومد. فکر می کنم مطالعه ش، برای مجموعه متنوعی از آدمها می‌تونه فواید گوناگونی داشته باشه.
اما در مورد جمله ی اول... فکر می کنم این طرز فکر تنها می تونه متعلق به انسانی بسیار طبیعی باشه. و این طبیعی بودن – در ذهن من- دو حالت وقوع داره:یکی برای انسان رشد یافته ای که می تونه مشخصات غیر طبیعی ای رو که حاصل فاصله گرفتن بشر از طبیعته – و مدام توسط انسانهای دیگه تقویت و یا آموزش داده میشه - تشخیص بده و تضعیف کنه و دیگری برای انسان خیلی بدوی و ابتدایی که اصولا با طبیعت فاصله ای نداره.
'); document.write('

  Saturday, May 05, 2007

آره! می دونم… این وضع وبلاگ نویسی نیست! چیز زیادی برای نوشتن پیدا نمی کنم. به نظرم قرار نیست پست یه وبلاگ چیزی رو اثبات یا نفی یا منفجر کنه! اما خب باید چیزی نوشت که ارزش وقت من و شما رو داشته باشه.

فایل صوتی یکی از دوست داشتنی ترین نوستالژی های دوران کودکی ام رو پیدا کرده ام: خروس زری پیرهن پری ! :-----)

امروز رفتیم پیش دکتر منهاج عزیز برای تبریک و ارادت. سلامتی روانی از چهره اش تراوش می کنه. خبری از پیچیدگی های بیمارگونه ای که بعضی ها- مثل من- بهش دچارند در وجودش نیست… موهبتی که نمی دونم این روزها کمتر کسی داره یا من کمتر در آدمها حسش می کنم. هم ما و هم او از این دیدار خوشحال شدیم.
'); document.write('

  Monday, March 26, 2007

هیچ چیز، هیچ چیز مهم تر از با هم بودن آدمها نیست...
چند ساعتی میشه که از اهواز برگشته ایم. دلم تنگ شده. خیلی. برای همه چیز. برای همه. تصویرهایی جلوی چشمم هستند. حیاط خونه خاله ساره، تصویر در زدن اون شب سادات بعد از پارک، تصویر اتاق آخری با وسایلمون که الان دیگه خالیه، تصویر چای عصرونه تو هال، تصویر شبهای اهواز که با ماشین ازش عبور می کنیم، تصویر خونه مادربزرگ، تصویر عمه و عمو و خاله و مامان و بابا تو ایستگاه برای بدرقه ما... حتی تصویرهای مربوط به بچگی هامون... و تصویرها عجیب زنده اند. انقدر زنده که میتونم پله های خونه مادربزگم رو بالا برم و در بزنم. انقدر زنده، که میتونم سادات رو بغل کنم و محکم فشارش بدم. انقدر زنده که میتونم در هال رو باز کنم و برم تو حیاط و هوای خنک و شرجی رو تا ته ریه هام بالا بکشم... تصویرهای زنده رهام نمی کنن... وعجیب بغضم می گیره... این دلتنگی سالها بود که به سراغم نیومده بود. فکر می کردم "بزرگ شدن"، پیدا کردن دغدغه و دلبستگی و دلمشغولی، باعث شده که تحمل دوری و جدایی برام راحت تر بشه. اما الان فکر می کنم، اتفاقا بزرگ شدن باعث میشه آدم این تجربه رو کسب کنه که هیچ چیزی ارزش باهم بودن آدمها رو نداره. شهر خودت، خونه خودت، دلمشغولی های خودت... اینها همیشه هستند... ولی آدمها و لحظات با هم بودنشون، گذرا و رفتنی اند و این مساله انقدر مهمه که واقعا تعجب آوره که به چه راحتی فراموش میشه و جاش رو به سخت گیری ها و دلخوری ها و سردی های کوچیک و بزرگ و متوسط - و همه سطحی- میده. و نهایتا این احساس، که اونقدر که باید از لحظاتت استفاده نکرده ای، در حالی که می دونستی و می تونستی، و خدا می دونه که چرا فراموش کرده ای. و خدا می دونه که باز هم فرصتی هست یا نه. و اگه باشه دوباره این فراموشی به سراغت میاد، یا نه...
این رو نوشتم تا بعدها بهش رجوع کنم... ای کاش، بهره ی من، بهره ی همه، از این آگاهی فقط حسرت نباشه. کاش خدا یا طبیعت یا تقدیر یا هر چی که هست... به همه ی ما فرصت بده که با این آگاهی، لحظات بهتری بسازیم.
'); document.write('

  Friday, March 09, 2007

مثل یه اژدهای آتشین داغم. نفسم به هر کی بگیره می سوزه.
مثل وقتهایی که تب می کنم زیاد گریه می کنم. اما حرارتم پایین نمیاد.
دلم میخواد زانو بزنم روی زمین، صورتم رو بچسبونم به این علفها و گلهای ریزی که از بین سنگفرش بیرون زده‌ن. ببوسمشون. تنفسشون کنم. چه خنکایی... شاید سبز شدم.
'); document.write('

  Monday, November 20, 2006

سمینارم رو هم دادم و... استادم که خیلی راضی بود! باید ببینم میشه مقاله کنفرانس ازش در آورد، یا نه!
'); /* */ ------>